از هر دري سخني ...
وهمه دوستان خوب و هميشگي
شرمنده همه دوستاي گلم مخصوصا دختر ناز مامان كه مدتيه ديگه وبلاگش آپ نيست
ادامه مطلب پره از نوشته هايي كه تو اين مدت طولاني نتونستم بنويسم و اما رمز داره هر كي دوس داشت از اين به بعد يار و همراه هميشگي ما باشه اطلاع بده تا بهش رمز بدم
جمعه نوشت :
يادم رفته بود كه ديروز تولد دو سالگي وبلاگ مريم گلي بوده
خوشحالم از اينكه دوستاي عزيز و مهربوني رو پيدا كردم اميدوارم بتونم از تجربيات تك تكشون استفاده لازم روببرم
حتما برين ادامه مطلب
وان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
سلام مريم گلي
مثلا ژست گرفتي كه من ازت عكس بگيرم
دلبرك مامان از اينكه تو اين مدت طولاني از دلبريا و شيرين زبونيات هيچي ننوشتم ازت معذرت ميخوام ببخش عزيزكم
قبل از اينكه بخوام از شيرين زبونياي مريم گلي بنويسم بايد بگم كه چه اتفاقاي زيادي افتاد كه تو تير ماه همش تو بيمارستان بودم
از همه دوستان عزيزي كه با كامنتا و پياماشون ازم خبر ميگرفتن تشكر ميكنم و شرمنده همشون هستم
بعد از اينكه خدا رو شكر بي بي جونمون از بيمارستان مرخص شدن رفتيم شاهرخت عروسي پسر عمه شوهرم كه بعد از عروسي اومديم قاين و مامانم بخاطر برداشتن پلاتين دستشون باهامون اومدن قاينو فرداش بستري شدن و يكشنبه هم دستشون عمل شد
بماند كه وقتي بي بيم بيمارستان بودن من همراهشون بودم و چقد اذيت شدم و وقتي بر ميگشتم خونه شبيه يه مرده بودم و فرداش تا شب از بس بدنم درد ميكرد تمام طول روزو بي حال افتاده بودم
خلاصه قبل از عمل مامانم رفتم بيمارستان وتا بعد از ظهراونجا بودم بعد كه اومدم خونه تا يه استراحت كوچيك بكنم ديدم بيچاره شوهرم داره تو تب ميسوزه و از درد به خودش ميپيچه كه شب با برادر شوهر بزرگم برديمش پيش دكتر اورژانس بيمارستان
خداييش من از دكتر بيشتر ميفهميدم چون آقاي دكتر با يه استامينوفن ما رو راهي منزل كردن و گفتن هيچي نيست
لحظه به لحظه تبش بيشتر ميشد و منم كاري جز پاشويه و دادن مسكن هاي قوي نميتونستم بكنم
فردا صيح رفتيم پيش متخصص كه بعد از كلي آزمايشو سوال جواب شوهرم تو بيمارستان بستري شد و تشخيص عفونت كليه بود
۲ شبانه روز طول كشيد تا تونستن تبشو كنترل بكنن بميرم الهي تبش به ۴۰ رسيده بود منم يه پام بيمارستان بود يه پام خونه همه پرسنل بيمارستان منو ميشناختن آخه سه مريض پشت سر هم تو بيمارستان داشتيم و هر كدوم يه بخش
الهي فداي دل دختركم بشم كه ميگفت ماماني ميخواي بري ميمارستان بابايي مريضه
بعد از ۴ روزشوهرمو از بيمارستان مرخص كردن و اومد خونه و خدا رو شكر روز به روز بهتر شد
خودمم از اول ماه رمضون فكر ميكنم يه شب درميون راهي بيمارستانم و بهم سرم وصل ميشه آخه قندم ميفته پايين چند شبه عسل ميخورم خيلي بهترم
اينم ماجراي بيمارستان رفتن همه اعضاي خانواده و علت غيبت طولاني من كه به سلامتي تموم شد
به دايي رضا داري بوس ميدي
واما دلبريهاي مريم گلي :
هميشه دوس داره تو درس كردن غذا بهم كمك بكنه
الهي من فداي اون دستاي كوچولوت بشم
و اينم نتيجه زحمتاي دختر گل مامان
يه عروسك داره كه اونو همه جا با خودش ميبره بهش غذا ميده ميخوابوندش بهش شير ميده و همش باهاش حرف ميزنه
وقتي عصباني ميشم مياد كنارم ميشينه و بهم ميگه :
مامان اعصابتو خورد نكن
وقتي از دستش ناراحت ميشم بهم ميگه :
ماماني باهام قهري .ماماني بخند
تو اين چند روزه كه حالم بد بود و بهم سرم وصل بود ميومد كنارم مينشست و
دستاي كوچيكشو بالا ميگرفت و با اون صداي كودكانش ميگفت:
خدايا ماماني خوب بشه
قربون قلب مهربونت
اين لباسو دوست عزيزم نسرين جون مامان دو قلوها(حديثه و حميد رضا) برا تولد
مريم گلي آورده دست گلش درد نكنه و چقدم مريم دوسش داره
تازه از آرايشگاه برگشته بوديم و موهات كوتاه شده بود
منتظر بودي تا بابايي بياد چون ميخواستيم بريم بيرون
پي نوشت :
امشب، شب ناله در فراق پدری مهربان است که غیر از چاه و نخل و ماه، کسی گریهاش را ندیده بود. پدری دلسوز که با آه همه کودکان یتیم، شریک بود و غصههای همه را بر جان خود هموار میکرد، ولی کسی از غربت او و دردهای دلش، با خاری در چشم و استخوانی در گلو، خبر نداشت.
این مصیبت بزرگ رو به همه عاشقان مولاو امام زمان تسلیت عرض میکنم
التماس دعا
ببخشيد كه اين پست خيلي طولاني شد هنوز يه عالمه حرف نگفته دارم با چند تا عكس ولي ميزارم برا پست بعد