مريم گليمريم گلي، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

مریم گلی

7 ماهگی مریم گلی

سلام سلام دختر خوشکلم 7 ماهگیت مبارک البته 7 ماهت تموم شد و داری میری تو 8 ماهگی انشاءلله 120ساله بشی و خدا یه عمر با عزت بهت بده ...
12 مهر 1389

فضولی های مریم گلی

سلام به همه دوستان باید منو ببخشید که اینقد دیر به دیر براتون پست میذارم این روزاا مریم گلی خیلی شیطون شده ومی خواد از همه چی سر در بیاره خودشو به طرف همه چی می کشونه منو کلافه کرده دیگه از دستش اسایش ندارم همش باید مواظبش باشم اخه خانوم خودشونو از توی روروئک 3بار انداختن که این دفعه اخر صدمه دیدن طفلکی دخترم الهی بمیرم براش چشمش اولش که قرمز شده بود ولی بعدش زخم شد که امروز دیدم خودش زخمشو کنده خدا نکنه بخوایم چایی بخوریم دیگه مریم گلی قندونو می کشه طرف خودش و قندارو می ریزه رو زمین و اونوقته که قندارو غارت می کنه و هیشکی از پسش بر نمیاد لیوانای توی سینی رو هم می ریزه اگه کسی خواسته باشه بره بیرون که دیگه حاضره مخصوصا اگه اون نفر عمه خدیج...
6 مهر 1389

دخملی و مریضی

سلام به همه دوستان این چند روز وقت نکردم که به وبلاگم یه سر بزنم اخه دخملی مریض بود و سر منم خیلی شلوغ از مریضیش میگم معلوم نبود چش بود فقط شیر استفراغ می کرد که بردیمش پیش متخصص که اونم به مریم گلی ٢تا شربت با یه امپول داد امپولو که مامانم شب بهش زد داروهاشم که سر وقت بهش می دادم ولی فایده نداشت هنوز دخترک خوشکلم این مریضیش تموم نشده بود که اسهالشم شروع شد  با هیچ دارویی اسهالش بند نمی یومد داروی گیاهی هم بهش دادم ولی خوب نشد درد سوم دخترمم شروع شد شکمش نفخ داشت و سفت شده بود دقیقا از پریروز تا دیشب بخاطر نفخ شکمش گریه می کرد بازم هیچ دارویی کار ساز نشد که نشد اخرش مامانم گفت بهش رازیانه بدین وقتی رازیانه رو خورد بهد یه نیم ساعتی خوب خوب ...
31 شهريور 1389

تقدیم به همسر عزیزم

بذار شب چشماشو رو هم بذاره تا بگم چقدر دلم دوست داره نمی گم اندازه ی ستاره ها نمی گم تو رو می خوام قدر خدا من تو رو قد خودت دوست دارم زندگیمو روی چشمات می ذارم تو دلت شکستنی مثل صداست تو وجودت چیزی غیر از آدماست تو باید گل می شدی تو باغ نور تو زیادی واسه این چشمای شور ...
25 شهريور 1389

دندونای مریم گلی

امروز ٢۶ماه رمضونه روز دوشنبه ١۵ شهریوره روز شنبه مریم گلی ٢ واکسن داشت واکسن ۶ ماهگی که با شوهرم رفتیم خانه بهداشت واکسناشو زدیم خیلی گریه کرد ولی زود خوابید اما شبش تا ١ بیدار بود من دستم درد می کرد نمی تونستم بغلش بگیرم اکبر تا وقتی مریم خوابید باهاش حرف می زد و اونو بغل کرد تازه یه خبر جدید هفته پیش روز سه شنبه یهویی انگشتم رفت تو دهن مریم گلی دیدم دندونش نیش زده اینقد خوشحال شدم همون وقت داشتم با  همسایمون مریم خانوم تلفنی صحبت می کردم  که بهش گفتم مریم گلی این روزا از همیشه سر حالتره غذاشو خوب می خوره من براش سوپ درست می کنم فرنی هم خوب می خوره الهی من دورش بگردم دخترم بجای اینکه سینه خیز بیاد جلو همش میره عقب دیشب با اکبر جان رفتیم باز...
15 شهريور 1389

مقدمه زندگی من

سلام امروز سه شنبه ١٩ مرداده میخوام از امروز خاطره های مریم گلی رو براتون بنویسم  خدای مهربون من و شوهر عزیزم رو در١٢اذر١٣٨۵ ولادت امام رضا بهم رسوند از بهترین روزای عمرم دوران عقدم بود که مثل برق وباد گذشت عروسیمونم تو ماه اذر بود ٢۴اذر عید غدیر ١٣٨٧ بعد از ۶ماه مجردی گشتن تصمیم گرفتیم یه کوچولو داشته باشیم باورتون نمی شه روزی که رفتم ازمایش دادم  انقد استرس داشتم وقتی خبرو شنیدم میخواستم ٢تابال دربیارم  بهترین روز زندگیم روزی بود که مریم گلی رو تو سونوگرافی دیدم خیلی خوشحال بودم احساس خوبی بود بعداز ٩ماه انتظار و ثانیه شماری کردن مریم گلی توی یکی از بهترین شبای سال به دنیا اومد شب ولادت پیامبر وامام جعفر صادق ساعت٩,۵۵ شب...
19 مرداد 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مریم گلی می باشد